یکی بود یکی نبود. یک مرغ کوچولوی قرمزی بود که با جوجه هایش در مزرعه زندگی می کرد. یک روز مرغ قرمز یک دانه گندم پیدا…
مرغ کوچولوی قرمز
یکی بود یکی نبود. یک مرغ کوچولوی قرمزی بود که با جوجه هایش در مزرعه زندگی می کرد. یک روز مرغ قرمز یک دانه گندم پیدا کرد.
مرغ کوچولو گفت “چه کسی این دانه ی گندم را می کارد؟”
غاز گفت ” من که حوصله ی این کار را ندارم به اردک بگو.”
اردک گفت ” من می خواهم در استخر شنا کنم، چرا خودت دانه ی گندم را نمی کاری؟”
مرغ کوچولوی قرمز گفت “باشه، خودم می کارم” بعد با پاهایش زمین را کند و دانه را در زمین گذاشت و روی آن کمی خاک ریخت.
وقتی دانه ی گندم رسید و از زیر زمین بیرون آمد، مرغ قرمز گفت “چه کسی گندم را به آسیاب می برد؟”
غاز گفت “من که نمی برم، کار دارم.”
اردک گفت “من هم خوابم می آید.”
مرغ کوچولوی قرمز گفت “پس خودم آن را می برم.” بعد مرغ قرمز دانه ی گندم را برداشت و به آسیاب برد.
وقتی مرغ قرمز با آرد به خانه برگشت گفت “چه کسی با این آرد نان درست می کند؟”
غاز گفت ” من خسته ام، نمی توانم.”
اردک گفت “من باید به حمام بروم.”
بازدید : ۹۶۴۵
زمان تقریبی مطالعه :
1 دقیقه
تاریخ : پنج شنبه ۱۳۸۹/۱۱/۰۷
یکی بود یکی نبود. یک مرغ کوچولوی قرمزی بود که با جوجه هایش در مزرعه زندگی می کرد. یک روز مرغ قرمز یک دانه گندم پیدا…
مرغ کوچولوی قرمز
یکی بود یکی نبود. یک مرغ کوچولوی قرمزی بود که با جوجه هایش در مزرعه زندگی می کرد. یک روز مرغ قرمز یک دانه گندم پیدا کرد.
مرغ کوچولو گفت “چه کسی این دانه ی گندم را می کارد؟”
غاز گفت ” من که حوصله ی این کار را ندارم به اردک بگو.”
اردک گفت ” من می خواهم در استخر شنا کنم، چرا خودت دانه ی گندم را نمی کاری؟”
مرغ کوچولوی قرمز گفت “باشه، خودم می کارم” بعد با پاهایش زمین را کند و دانه را در زمین گذاشت و روی آن کمی خاک ریخت.
وقتی دانه ی گندم رسید و از زیر زمین بیرون آمد، مرغ قرمز گفت “چه کسی گندم را به آسیاب می برد؟”
غاز گفت “من که نمی برم، کار دارم.”
اردک گفت “من هم خوابم می آید.”
مرغ کوچولوی قرمز گفت “پس خودم آن را می برم.” بعد مرغ قرمز دانه ی گندم را برداشت و به آسیاب برد.
وقتی مرغ قرمز با آرد به خانه برگشت گفت “چه کسی با این آرد نان درست می کند؟”
غاز گفت ” من خسته ام، نمی توانم.”
اردک گفت “من باید به حمام بروم.”
مرغ کوچولوی قرمز
مرغ قرمز گفت “پس نان را هم خودم درست می کنم.”
وقتی نان آماده شد، مرغ قرمز پرسید “چه کسی نان می خواهد؟”
غاز گفت “من نان می خواهم.”
اردک هم گفت “منم می خواهم.”
اما این بار مرغ قرمز گفت “نه من نانی به شما نمی دهم، چون زحمتی برای آن نکشیده اید.” سپس جوجه کوچولوهایش را صدا کرد و با هم نان را خوردند.
یکی بود یکی نبود. یک مرغ کوچولوی قرمزی بود که با جوجه هایش در مزرعه زندگی می کرد. یک روز مرغ قرمز یک دانه گندم پیدا…
مرغ کوچولوی قرمز
یکی بود یکی نبود. یک مرغ کوچولوی قرمزی بود که با جوجه هایش در مزرعه زندگی می کرد. یک روز مرغ قرمز یک دانه گندم پیدا کرد.
مرغ کوچولو گفت “چه کسی این دانه ی گندم را می کارد؟”
غاز گفت ” من که حوصله ی این کار را ندارم به اردک بگو.”
اردک گفت ” من می خواهم در استخر شنا کنم، چرا خودت دانه ی گندم را نمی کاری؟”
مرغ کوچولوی قرمز گفت “باشه، خودم می کارم” بعد با پاهایش زمین را کند و دانه را در زمین گذاشت و روی آن کمی خاک ریخت.
وقتی دانه ی گندم رسید و از زیر زمین بیرون آمد، مرغ قرمز گفت “چه کسی گندم را به آسیاب می برد؟”
غاز گفت “من که نمی برم، کار دارم.”
اردک گفت “من هم خوابم می آید.”
مرغ کوچولوی قرمز گفت “پس خودم آن را می برم.” بعد مرغ قرمز دانه ی گندم را برداشت و به آسیاب برد.
وقتی مرغ قرمز با آرد به خانه برگشت گفت “چه کسی با این آرد نان درست می کند؟”
غاز گفت ” من خسته ام، نمی توانم.”
اردک گفت “من باید به حمام بروم.”
بازدید : ۹۶۴۵
زمان تقریبی مطالعه :
1 دقیقه
تاریخ : پنج شنبه ۱۳۸۹/۱۱/۰۷
یکی بود یکی نبود. یک مرغ کوچولوی قرمزی بود که با جوجه هایش در مزرعه زندگی می کرد. یک روز مرغ قرمز یک دانه گندم پیدا…
مرغ کوچولوی قرمز
یکی بود یکی نبود. یک مرغ کوچولوی قرمزی بود که با جوجه هایش در مزرعه زندگی می کرد. یک روز مرغ قرمز یک دانه گندم پیدا کرد.
مرغ کوچولو گفت “چه کسی این دانه ی گندم را می کارد؟”
غاز گفت ” من که حوصله ی این کار را ندارم به اردک بگو.”
اردک گفت ” من می خواهم در استخر شنا کنم، چرا خودت دانه ی گندم را نمی کاری؟”
مرغ کوچولوی قرمز گفت “باشه، خودم می کارم” بعد با پاهایش زمین را کند و دانه را در زمین گذاشت و روی آن کمی خاک ریخت.
وقتی دانه ی گندم رسید و از زیر زمین بیرون آمد، مرغ قرمز گفت “چه کسی گندم را به آسیاب می برد؟”
غاز گفت “من که نمی برم، کار دارم.”
اردک گفت “من هم خوابم می آید.”
مرغ کوچولوی قرمز گفت “پس خودم آن را می برم.” بعد مرغ قرمز دانه ی گندم را برداشت و به آسیاب برد.
وقتی مرغ قرمز با آرد به خانه برگشت گفت “چه کسی با این آرد نان درست می کند؟”
غاز گفت ” من خسته ام، نمی توانم.”
اردک گفت “من باید به حمام بروم.”
مرغ کوچولوی قرمز
مرغ قرمز گفت “پس نان را هم خودم درست می کنم.”
وقتی نان آماده شد، مرغ قرمز پرسید “چه کسی نان می خواهد؟”
غاز گفت “من نان می خواهم.”
اردک هم گفت “منم می خواهم.”
اما این بار مرغ قرمز گفت “نه من نانی به شما نمی دهم، چون زحمتی برای آن نکشیده اید.” سپس جوجه کوچولوهایش را صدا کرد و با هم نان را خوردند.